توی فکر بودم انگار سؤالش رو نشنیده بودم.
دستی زد به شونه ام و گفت:با تو بودم!عاشق،حواست کجاس؟
جا خوردم و گفتم:ببخشید و ادامه دادم.
+ شنیدی آدمِ عاشق هوش و حواس نداره؟
_ آره شنیدم ولی چرت و پرت گفتن.!
+ نه بابا تو چرت و پرت می گی واقعا هوش از سرت می ره و همیشه بهش فکر میکنی.
مانکن های توی مغازه رو حتما دیدی؟
_ آره چطور؟
+ اونها رو با دقت تمام حالا یا با دست یا با دستگاه درست میکنن تا خیلی قشنگ بشه و انصافا هم قشنگ میشه.انگار قربونش برم خدا رو خودش درستش کرده!صورتش هم خیلی قشنگ نقاشی کرده!از روح خودش مستقیم دمیده بهش!آخه چون اخلاقش هم حرف نداره.!
مات و مبهوت حرفام شده بود یه جور عجیبی بهم نگاه میکرد.
بهش گفتم:تعریفت از یه میوه ی رسیده و خوشمزه و همه چی تموم چیه؟
یکم فکر کرد و گفت:خوش رنگ،خوشمزه،باطراوت،انرژی بخش
شروع کردم:خوش رنگی ک گفتم انگار نقاش خود خدا بوده،انرژی بخش هم که چون ماه شب چهارده امید بخش بوده که امید هم انرژی میده،خوشمزه اس چون خوش اخلاقه،با طراوته چون زیباس.
یهو گفتم:هلوی من
زد پشت سرم و گفت:پاشو!واقعا که دیوانه شدی.
برچسب : نویسنده : khekhe بازدید : 233